يكي از سربازان ناپلئون خطاي بزرگي مرتكب و محكوم به اعدام شد، اما ساعتي قبل از اعدام، مادر سرباز جوان خود را به ناپلئون بناپارت رساند و گريست و خواهش كرد پسرش را ببخشد. ناپلئون كه در جريان تخلف سرباز جوان بود به پيرزن گفت: «مادر، باور كن خطاي پسرت قابل بخشش نيست.» پير زن بي آنكه بترسد گفت: « يقين دارم كه گناه پسرم قابل بخشش نيست، كه اگر اين طور بود، تو وظيفه داشتي او را ببخشي، حال آنكه چون تو ناپلئون بناپارت هستي مي تواني از گناهان بزرگ بگذري.» ناپلئون سري تكان داد، خنديد و گفت: «مي دانم كه داري فريبم مي دهي، اما فريبكاري ات هم قشنگ است» و پسر را آزاد كرد.
يكي از سربازان ناپلئون خطاي بزرگي مرتكب و محكوم به اعدام شد، اما ساعتي قبل از اعدام، مادر سرباز جوان خود را به ناپلئون بناپارت رساند و گريست و خواهش كرد پسرش را ببخشد. ناپلئون كه در جريان تخلف سرباز جوان بود به پيرزن گفت: «مادر، باور كن خطاي پسرت قابل بخشش نيست.» پير زن بي آنكه بترسد گفت: « يقين دارم كه گناه پسرم قابل بخشش نيست، كه اگر اين طور بود، تو وظيفه داشتي او را ببخشي، حال آنكه چون تو ناپلئون بناپارت هستي مي تواني از گناهان بزرگ بگذري.» ناپلئون سري تكان داد، خنديد و گفت: «مي دانم كه داري فريبم مي دهي، اما فريبكاري ات هم قشنگ است» و پسر را آزاد كرد.